شعر مشق

باری بهار آمد! اما شکوفه‌ها ... جا مانده‌ بود در دَهنِ چلهِٔ بزرگ چیزی نبود بر تنِ عورِ درخت‌ها جز تکه‌هایِ مُضمحلِ برگ‌هایِ خُرد

گویا نمانده بود زِ جمشید عادتی نوروز مرده بود و تداول بریده بود بر چهره‌ها بهارِ خزان‌ْ داغ می‌نهاد دل‌ها به رنگِ زردِ درختانِ خسته بود

گم کرده بود شهر زبانِ طلوع را خاموش و سرد و بی رمق و مست می‌نمود! چیزی درون سینهٔ مردان نمی‌تپید! همچون زمین که مرده‌دل و پینه بسته بود