زمستانِ بی انجام باری بهار آمد! اما شکوفهها ... جا مانده بود در دَهنِ چلهِٔ بزرگ چیزی نبود بر تنِ عورِ درختها جز تکههایِ مُضمحلِ برگهایِ خُرد گویا نمانده بود زِ جمشید عادتی نوروز مرده بود و تداول بریده بود بر
فورانِ شرابِ ارزان لبانیِ سرخ به طعمِ زیتون چشمانی به سبزینگیِ انگورِ تابستانی دستانی به درخششِ برف گونههایی به خجلتِ پاییز و موهایی تلخ چنان شیرهِٔ تریاک دهانش فورانِ شراب ارزان بود کلماتش میرا همچون امواج در آشوب گستاخ و بی پروا از مهابت موهوم
اسخوان از گلو نه شمعی هست! نه جمعی هست! منم تنها میان اینهمه بی استخوان مردم که میلولند بر رویِ زمین چون کرمها لغزان … و صورتهایِ رعبانگیزشان تا میخورد در هم کجا رفتند آدمها؟! چنین تنها چرا ماندم؟! به اینسان
غزل غزلی در دستانِ باد کرد تاراج مرا باد به وقت سفرم قسمتِ بادِ خزان شد، غزلِ مختصرم گفته بودم غزلی در خورِ آن ماهنشان تا مگر خلق بدانند ز حُسنِ قمرم چه شبی بود که چشمِ دلم افتاد به او ای خوش آن طالعِ پیروز که
تغزلی خونین با خیابان درآویختم خودم را به گیرودار خیابان، به عطشِ سیریناپذیرِ پنجره که فرا میخواند مرا به نرمی بر دهانهاش پا بگذارم تا از دریچهٔ او، با سنگفرشها و غبارها و پیادهها، به تندیِ خون تغزل کنم با زبانی مرجانی
عشقی سرخ و بلیغ میخواهم تو را تصور کنم به سانِ خنجری که دندانههایش بر دندههایم دهان میگذارد: نزدیک بُرنده قاطع میخواهم تو را با خونِ بریدهْ بریده بر لبانت با لمسِ فصیحِ خونافشانت با غربتِ بُرندهِٔ چشمانت با زیرکیِ
غزل نکبتِ تابناکِ صبح صبح آمدست و من نه صَبوحی به دستِ خویش ویرانم از تغابنِ عهدِ الستِ خویش غوغایِ روزگار و نه یک جرعه می؟ دریغ! بگذار بگذرم ز همه بود و هستِ خویش خورشیدِ صبح از چه برون آمد از کمین؟ از تیرِ پرتو هیچ
سلام ای آزادی! چه چشمها که گریستند به خطِ مبارک خون که خندهٔ تو را نظاره کنند. میبینی از فرطِ در هم پیچیدن اندوهها در هم گره میخورند؟ بر کوهی از اندوه ایستادهام تا خط لبخند تو را دوباره بخوانم. سر سبزترینِ
سرودی سرد مرگ را در لباسِ سپیدت دیدم نه آنکه مرگ نتواند در لباسِ سپیدِ تو بخزد آن لباسِ عروسانه که با تورهایِ سردِ تَغابُن زیورش داده بودند! من مرگ را در نکبتِ نگفتن در حنجرهٔ به دروغ آلودهات ملاقات کردم اول
الحاقِ تنهایی دیوانِ شعرم را دیوانگان بر دست میبرند هر یک کلمهای بر میدارند یا میگذارند و در زدایش و پیرایش هر صفحه از تنهایی پُر میشود چه هیچکس تنهایی را بر نمیدارد ساعتی که میگذرد تنها قدری
تجربهٔ تبدیل شعر به تصویر KREAGenerative AI made easy. Generate and enhance images and videos using powerful AI for free.
غزل طلوعِ هزار آتش تابِ محرابِ غَمت داعیهداران دارند شعلهای نیست، تَنِ خویش بِدو بسپارند! نامِ پروانه زبانزد شده کان آتشکار اهلِ نام است، ولی رِند چُنین بسیارند جسمِ سوزانِ مرا مِجمرِ غمها گویند داغِ دستانِ مرا زینتِ من
شبانِ درد من زِ آهویان زبانِ بیزبانی یافتم از بتانِ مست طرزِ مهربانی یافتم جان ز ِچشمِ زاغِ سیمین صورتی آشفتهام سیبِ سرخِ صورتش را ناگهانی یافتم چارسوقِ آسمان را آفتاب آوار شد سایهٔ ابرو کمانم را نشانی یافتم پیری آمد، آتشِ یونانیام
شعری ناتمام: دامگاهِ سکوت «تِشنه شَبی بِرهنه برآمد» داغِ عَطش گِرفته زَبانش دستِ گناهِ عشقِ نخستین خنده شِکسته رویِ لبانش نیمِ دِلش زِ باده پُر افسون نیمِ دِگر نخورده چو مجنون تارِ شبی به چَشم سپرده تا
زخمِ آسمان خونابهِٔ هِلال چکیدست بر هوا سرخ و سیاه در هم رفتند رنگها از ماجرایِ رفته، نمیآوری خبر؟ آخر که کُشتهاست چِنین شبچراغ را؟ آوازِ فاختست که میآیَدم به گوش محوِ سرابِ خون شده خروارِ چشم
غزل دریا و خیال آهوانه طرزِ خیالِ آهوان میتاخت در من همپایِ دریا موج میانداخت در من من مرده بودم موجهایم میکِشانید دریا دوباره زندگی میساخت در من فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم هر دم قماری تازه را میباخت در من
غزل بلبلِ بی روح بوسیدنِ بهار برایم بهانه است چون بلبلی که شادخورِ شاهدانه است قدری بیار سُنبل و نسرین برای من تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است در سبزی بهار نظر میکنم ولی جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
آسمانِ بدون تو شنیده بودم از شمردنِ زیاد پول کم میآید دیشب ستارههایِ آسمان را هزار باره شمردم یکی کم آمد آن تو بودی و آسمانِ بدون تو سیاهچالهِٔ تاریکی بود چشمهایم در غبارِ کهکشانها اسیر شدند محو دیدم که آسمان را هم
غزل رقصان از عدم منی که شاد نگشتم به عاشقانگیم چگونه شاد شوم، در تمامِ زندگیم؟ چگونه صحبت من خلق را مجاب کند؟ منی که تلخترین حالتِ فسردگیم! به زندگی نرسیدم به هیچ مأوایی دریغ و درد که چشم انتظارِ مردگیم شکوفههایِ بهارم به بار ننشینند
تأمل فلسفی حضور غایب: از دازاین هایدگر تا شعر سعدی سالها پیش از آن که انسان به فلسفیدن روی آورد، این شعر بود که تجربه شد. کنکاش و بازی با نظام زبان منجر به نوعی شهود اندیشمندانه شد که پیوندی نزدیک میان شعر و فلسفه ایجاد کرد. بهانهٔ نوشتن این متن مواجههٔ من
مشقِ شیدایی تمامِ مشقِ مرا خط زدند ثانیهها و عمرِ من چه تبه بود در میانِ شما هزارپاره سرودم هزار پاره شدم نه نظم داشت درونم نه اندکی معنا به قدرِ هجرتِ یک قاصدک رها بودم شبیهِ گریهِٔ دیوانگان شدم اما حدیثِ عشق سرودم ولی
غزل فرجامین آواز بر خاک و خاکسترِ من، نقشی زِ آتش نماندست ققنوسِ تن مردهِٔ من نوری برایَش نماندست خاموشِ خاموش هستم! کو آذری از امیدم؟ بر پردهِٔ چشمهایم چیزی مُنقَش نماندست من ماندهام همچو موجی در دامِ خود گشته خاموش در
نهال آرزوهای نهان ای نهالِ آرزوهایِ نهان در خاک دانهات را خاک پوشانید آب هم از اشکِ ما خوردی از هوایِ تیرهِٔ این شهرِ بی تصویر هم به قدرِ اکتفا خوردی گر چه نوری نیست! تا بنوشانم تو را از آن تا که لختی در
غزل ظهورِ هراس من از بهارِ پشتِ در بسیار میترسم از سالهایِ ساکن و خونبار میترسم از باتلاقِ بودنیهایِ شبیه هم از اشتهایِ این شبِ جاندار میترسم میترسم امشب هم شبِ بیهودهای باشد از اینهمه تکرارِ در تکرار میترسم
سمفونی عبور یک سرود است جهان و هزارش تعبیر و به هر نغمه نوایی همراه گر چه ما هم مثل علفها رهگذارانِ فصلی دنیا هستیم پس چه خوانیم و چه گوییم؟! که آهنگِ زمان تیزتر است! و صدامان در باد همچنان وزوزهٔ زنجرهها: