واپسین دم در آستانهٔ نبودگی

تنهایی بر پوست من نمی‌خزد! در گوشت من نمی‌رود! چرا که تنهایی اینقدر از من جدا نیست. فاصلهٔ او با من چنان باریک است که نبودش را تصور‌ناپذیر می‌کند. اگر کسی میان من و تنهایی حائل شود، مثل گردی که بر ظرف بلور نشسته باشد، با کوچک‌ترین نسیمی برمی‌خیزد. اما غشاء تنهایی، تنگ و خفقان‌آور بر من آوار می‌ماند. اگر به تهوری خیالی بخواهم پردهٔ این شب طولانی را درهم بپیچم، تقلای من برای درافتادن با تنهایی، برای گریز از آوار این خیمه، تمام توانم را مستهلک خواهد کرد.

آهای دوست من! که تو نیز مرا فراموش کرده‌ای، نمی‌دانم چه باید بگویم. مگر می‌توانم از تو انتظاری داشته باشم؟ چرا که من هم از تنهایی تو، از عذاب‌های روحی یا از هر چه ممکن است برایت پیش آمده باشد، بی‌اطلاعم.

اما تصمیم تو برای نادیده گرفتن من، به هر دلیل که باشد، سوای منطق یا درستی دلیل تو، برایم سنگین است. «نبودنت» مرا بیشتر به این تنهایی می‌چسباند. چنان که تحمل نزدیکی ناخوشایندم با تنهایی بیش‌ از همیشه برایم جانگداز می‌شود.

گرچه گاه و بی‌گاه پای تو را به عالم خیال خود می‌کشانم، اما از این مکالمه‌های تصنعی که با خودِ خیالی تو یا با خودِ خیالی همهٔ آنانی که دیگر نیستند دارم، بیزارم. می‌فهمم که تو باید پیش بروی. این منم که سرگشته و سرگردان، بی هیچ دلخوشی مانده‌ام. می‌پرسی چرا؟ نمی‌دانم! شاید این‌گونه آفریده شده‌ام که نخواهم تنها باشم، هر چند محکوم به این تنهایی عظیم باشم.

باور نمی‌کنم که راهی برای رهایی از استیلای این انزوا بیابم. نه، نخواهم یافت. وقتی حتی تو هم مرا این‌چنین آسان رها می‌کنی. مرا که، زخمت را می‌توانم تصور کنم. هر چند نمی‌دانم آیا من به تو زخمی زده‌ام یا زخم کهنه‌ای را در تو تازه کرده‌ام؟ شاید هم هیچ زخمی در میان نباشد و من آن کسی شده باشم که تنهایی تو را بیشتر به تو فشرده‌ام. حال آنکه براستی چرا باید بخواهم دوست خودم را بیازارم؟

می‌خواهم باور کنم که می‌توانم زنده بمانم. اما برای چه باید چنین کنم؟ شاید جسمم بتواند به حیات زیستی خود ادامه دهد، اما دلم چه؟ روح و روانم در این میانه به امید چه باید روزها را بشمارند؟

چه چیزی دیگر برای اتلاف مانده؟ من چه می‌توانم بکنم؟ هرگز دیگران را با این پرسش‌ها نمی‌آزارم. بلکه خود با آن‌ها آزرده شده و آزرده می‌مانم. شاید روزی رنج خودخوری کند. گویی تنها راه باقی‌مانده برایم، صبر یا مدارا است.

مدارایی بی‌سرانجام با تنهایی و زخم‌ها و انسان بودن. مدارایی که گوشه‌های کوچک اما خوب مرا زنده نگه می‌دارد. همین حرف‌ها و گلایه‌های همیشگی که با کاغذ هم‌محرمشان می‌کنم. همین ذرهٔ باقی‌مانده از من.

دوست من، شاد باش. دور از من حتی، شادی تو به من برخواهد گشت.