والاترین ستاره در صبحِ نارسیده!
میبوسمت چو مشرق! ای نورِ هر دو دیده
تا بوده در تنم جان، مهرِ تو بوده در آن
بیهوده نیست پنهان خورشید در سپیده
دلها اگر سپردم، حاصل بگو چه بردم؟
رندی شدم غم آلود! سروی شدم تکیده!
دل را به هر که دادم، برد و پسش فرستاد
مقبول کس نیافتاد! رندِ بلا کشیده!
غیر از ترانههایم با چه کنم صدایت؟
جز شعر خود ندانم پیکِ به سر دویده
بر شانههایِ سردم دست تو جا ندارد
آخر چگونه آهو، از دشتِ خود رمیده؟
میبوسمت چو مشرق! ای نورِ هر دو دیده
تا بوده در تنم جان، مهرِ تو بوده در آن
بیهوده نیست پنهان خورشید در سپیده
دلها اگر سپردم، حاصل بگو چه بردم؟
رندی شدم غم آلود! سروی شدم تکیده!
دل را به هر که دادم، برد و پسش فرستاد
مقبول کس نیافتاد! رندِ بلا کشیده!
غیر از ترانههایم با چه کنم صدایت؟
جز شعر خود ندانم پیکِ به سر دویده
بر شانههایِ سردم دست تو جا ندارد
آخر چگونه آهو، از دشتِ خود رمیده؟