من از بهارِ پشتِ در بسیار میترسم
از سالهایِ ساکن و خونبار میترسم
از باتلاقِ بودنیهایِ شبیه هم
از اشتهایِ این شبِ جاندار میترسم
میترسم امشب هم شبِ بیهودهای باشد
از اینهمه تکرارِ در تکرار میترسم
از مردگانی که شبیهِ مردمم هستند!
از مردنِ هر روزه و هر بار میترسم ...
مرغِ قضا بسیار از جانم غذا خوردست
از بد قضاییهایِ این بیمار میترسم!
خودکار هم حتی نمیتابد کلامم را
از سرفههایِ ممتدِ خودکار میترسم
زندانیِ زندانِ در بازِ خودم هستم
از اینهمه مردانِ سازشکار میترسم
ترسم که از ترسم بمیرم تا ز دردِ خود
بیش از همه از ترسهایِ تار میترسم
از سالهایِ ساکن و خونبار میترسم
از باتلاقِ بودنیهایِ شبیه هم
از اشتهایِ این شبِ جاندار میترسم
میترسم امشب هم شبِ بیهودهای باشد
از اینهمه تکرارِ در تکرار میترسم
از مردگانی که شبیهِ مردمم هستند!
از مردنِ هر روزه و هر بار میترسم ...
مرغِ قضا بسیار از جانم غذا خوردست
از بد قضاییهایِ این بیمار میترسم!
خودکار هم حتی نمیتابد کلامم را
از سرفههایِ ممتدِ خودکار میترسم
زندانیِ زندانِ در بازِ خودم هستم
از اینهمه مردانِ سازشکار میترسم
ترسم که از ترسم بمیرم تا ز دردِ خود
بیش از همه از ترسهایِ تار میترسم