طناب را
در دستانم میپیچانم
شلاقِ کوچکی میشود
و خاک بر میدارد
از تنِ سفالیِ آجرها
طناب در من میپیچد
گره در گره
و گیسویی میشود
که در من
چنگ میاندازد
طناب را میاندازم!
ماری خفته را میبینم
بی عصای موسی
چه هیولاییست در سر من ...
که میجنباند
طناب را
و آنگاه دستانم
در طناب گیر میکنند
حتی تارْ تارِ او
در تار و پودِ من
مرا؛ بر تخت ...
صلیب میکنند
نمیدانم
این بیزاری
از طنابست؟
یا ذهنی که طناب ها را
میجنباند؟!