شعر
درآویختم خودم را
به گیرودار خیابان،
به عطشِ سیری‌ناپذیرِ پنجره
که فرا می‌خواند مرا

به نرمی
بر دهانه‌اش پا بگذارم
تا از دریچهٔ او،
با سنگ‌فرش‌ها
و غبارها
و پیاده‌ها،
به تندیِ خون
تغزل کنم

با زبانی مرجانی
که سَیَلان می‌کند،
از زمینی سیمانی
انار برویانم

شاید،
برای لحظه‌ای،
در زغالِ بی‌جانِ چشمی مبهوت
حیرت به جا بگذارم