غزل غزلی در دستانِ باد کرد تاراج مرا باد به وقت سفرم قسمتِ بادِ خزان شد، غزلِ مختصرم گفته بودم غزلی در خورِ آن ماهنشان تا مگر خلق بدانند ز حُسنِ قمرم چه شبی بود که چشمِ دلم افتاد به او ای خوش آن طالعِ پیروز که
غزل نکبتِ تابناکِ صبح صبح آمدست و من نه صَبوحی به دستِ خویش ویرانم از تغابنِ عهدِ الستِ خویش غوغایِ روزگار و نه یک جرعه می؟ دریغ! بگذار بگذرم ز همه بود و هستِ خویش خورشیدِ صبح از چه برون آمد از کمین؟ از تیرِ پرتو هیچ
غزل طلوعِ هزار آتش تابِ محرابِ غَمت داعیهداران دارند شعلهای نیست، تَنِ خویش بِدو بسپارند! نامِ پروانه زبانزد شده کان آتشکار اهلِ نام است، ولی رِند چُنین بسیارند جسمِ سوزانِ مرا مِجمرِ غمها گویند داغِ دستانِ مرا زینتِ من
غزل دریا و خیال آهوانه طرزِ خیالِ آهوان میتاخت در من همپایِ دریا موج میانداخت در من من مرده بودم موجهایم میکِشانید دریا دوباره زندگی میساخت در من فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم هر دم قماری تازه را میباخت در من
غزل بلبلِ بی روح بوسیدنِ بهار برایم بهانه است چون بلبلی که شادخورِ شاهدانه است قدری بیار سُنبل و نسرین برای من تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است در سبزی بهار نظر میکنم ولی جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
غزل رقصان از عدم منی که شاد نگشتم به عاشقانگیم چگونه شاد شوم، در تمامِ زندگیم؟ چگونه صحبت من خلق را مجاب کند؟ منی که تلخترین حالتِ فسردگیم! به زندگی نرسیدم به هیچ مأوایی دریغ و درد که چشم انتظارِ مردگیم شکوفههایِ بهارم به بار ننشینند
غزل فرجامین آواز بر خاک و خاکسترِ من، نقشی زِ آتش نماندست ققنوسِ تن مردهِٔ من نوری برایَش نماندست خاموشِ خاموش هستم! کو آذری از امیدم؟ بر پردهِٔ چشمهایم چیزی مُنقَش نماندست من ماندهام همچو موجی در دامِ خود گشته خاموش در
غزل ظهورِ هراس من از بهارِ پشتِ در بسیار میترسم از سالهایِ ساکن و خونبار میترسم از باتلاقِ بودنیهایِ شبیه هم از اشتهایِ این شبِ جاندار میترسم میترسم امشب هم شبِ بیهودهای باشد از اینهمه تکرارِ در تکرار میترسم
غزل سایههای حسرت چون تیرِ من به هیچ زبان کارگر نشد در واژگان کمالِ غَمم مختصر نشد دزدید دردهایِ مرا آهِ کوچکی اشکی چِکید و نطفهِٔ غم بارور نشد بیدِ سپیدِ خُفته ز سرمایِ بهمنی با گرمیِ بهارِ جهان همسفر نشد افسرده ماند
غزل شکوفههای زمستانی میریخت زِ چشمانت صدها غَمِ پنهانی در باد غزل میبافت، مویت به پریشانی اندوه! تو را اینجا، کس بین کسان نشناخت افسوس! مجالی نیست در موسمِ ویرانی ما چند جوان بودیم، رویایِ جهان در سر اندیشه نمیکردیم از داغِ
غزل والاترین ستاره والاترین ستاره در صبحِ نارسیده! میبوسمت چو مشرق! ای نورِ هر دو دیده تا بوده در تنم جان، مهرِ تو بوده در آن بیهوده نیست پنهان خورشید در سپیده دلها اگر سپردم، حاصل بگو چه بردم؟ رندی شدم غم آلود! سروی شدم
غزل مستغنیان از عقل در خانهای افتادهام دیوار در دیوار با مردمانی از درون بیمار در بیمار حرف کسی را هیچکس گویی نمیفهمد از بس که پیچیدند در هم جملههای تار دیروز مردم را ز هم دوری جدا میکرد امروز نزدیکند با هم
غزل شاهِ بیخیالیها سلام میدهدت شاهِ بیخیالیها درختِ گم شدهای بینِ خشکسالیها شکست خوردهِٔ مغرورِ بی سرانجامی که زخم خوردهِٔ دردست و گوشمالیها اگر بهار پیِ نوبهارِ تازه رسد بگو چه سود مرا هست ازین توالیها؟ شبیهِ یک
غزل زندانی عبارات نیست انگار به اذهان شما دسترسم میروم تا به عبارات جدیدی برسم ذهن من خواست بگوید: دهنش را بستند! بوی خون میدود انگار درون نفسم تشری زد به من آنگاه رفیقم که نگو! راست میگفت درین جمع من آن هیچکسم! من
غزل حضیضِ مرگِ گنهکار حضیضِ مرگِ گنهکار را تصور کن غروبِ یک شبِ کشدار را تصور کن میان زمزمههایِ فرو روندهٔ مغز بیا نبودن دیوار را تصور کن بدون مرز عناوین و سایهٔ القاب حضور یک دل بیدار را تصور کن سحرگهان که میآید خدایگان طلوع
غزل مرثیهای بر اندیشههای خاموش اندیشههایِ زنده چو مردار میشوند چشمانِ نازکِ غزلم تار میشوند گاهی بدونِ هیچ دلیلِ موجهی دندانههایِ قافیه غشدار میشوند دیوانِ ابتذال، که خفتند در خیال در باور و نگاه تو بیدار میشوند از چشمهٔ طراوتِ تو آب