آشوب بینامترینِ زخمها به شناسنامهام نگاه نکن ... که نشانی از من در او نیست زخمی ازلیم من خونِ خیال میریزم در جویبارانِ جنون اما دریغ که دلمه میبندد دریغ که خونافشانیم هرز چالههایِ سفاهت را پر نمیکند و من بین درز
غزل غزلی در دستانِ باد کرد تاراج مرا باد به وقت سفرم قسمتِ بادِ خزان شد، غزلِ مختصرم گفته بودم غزلی در خورِ آن ماهنشان تا مگر خلق بدانند ز حُسنِ قمرم چه شبی بود که چشمِ دلم افتاد به او ای خوش آن طالعِ پیروز که
غزل بلبلِ بی روح بوسیدنِ بهار برایم بهانه است چون بلبلی که شادخورِ شاهدانه است قدری بیار سُنبل و نسرین برای من تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است در سبزی بهار نظر میکنم ولی جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
غزل رقصان از عدم منی که شاد نگشتم به عاشقانگیم چگونه شاد شوم، در تمامِ زندگیم؟ چگونه صحبت من خلق را مجاب کند؟ منی که تلخترین حالتِ فسردگیم! به زندگی نرسیدم به هیچ مأوایی دریغ و درد که چشم انتظارِ مردگیم شکوفههایِ بهارم به بار ننشینند
غزل فرجامین آواز بر خاک و خاکسترِ من، نقشی زِ آتش نماندست ققنوسِ تن مردهِٔ من نوری برایَش نماندست خاموشِ خاموش هستم! کو آذری از امیدم؟ بر پردهِٔ چشمهایم چیزی مُنقَش نماندست من ماندهام همچو موجی در دامِ خود گشته خاموش در
غزل ظهورِ هراس من از بهارِ پشتِ در بسیار میترسم از سالهایِ ساکن و خونبار میترسم از باتلاقِ بودنیهایِ شبیه هم از اشتهایِ این شبِ جاندار میترسم میترسم امشب هم شبِ بیهودهای باشد از اینهمه تکرارِ در تکرار میترسم
غزل سایههای حسرت چون تیرِ من به هیچ زبان کارگر نشد در واژگان کمالِ غَمم مختصر نشد دزدید دردهایِ مرا آهِ کوچکی اشکی چِکید و نطفهِٔ غم بارور نشد بیدِ سپیدِ خُفته ز سرمایِ بهمنی با گرمیِ بهارِ جهان همسفر نشد افسرده ماند
غزل شکوفههای زمستانی میریخت زِ چشمانت صدها غَمِ پنهانی در باد غزل میبافت، مویت به پریشانی اندوه! تو را اینجا، کس بین کسان نشناخت افسوس! مجالی نیست در موسمِ ویرانی ما چند جوان بودیم، رویایِ جهان در سر اندیشه نمیکردیم از داغِ
غزل والاترین ستاره والاترین ستاره در صبحِ نارسیده! میبوسمت چو مشرق! ای نورِ هر دو دیده تا بوده در تنم جان، مهرِ تو بوده در آن بیهوده نیست پنهان خورشید در سپیده دلها اگر سپردم، حاصل بگو چه بردم؟ رندی شدم غم آلود! سروی شدم
غزل مستغنیان از عقل در خانهای افتادهام دیوار در دیوار با مردمانی از درون بیمار در بیمار حرف کسی را هیچکس گویی نمیفهمد از بس که پیچیدند در هم جملههای تار دیروز مردم را ز هم دوری جدا میکرد امروز نزدیکند با هم
غزل شاهِ بیخیالیها سلام میدهدت شاهِ بیخیالیها درختِ گم شدهای بینِ خشکسالیها شکست خوردهِٔ مغرورِ بی سرانجامی که زخم خوردهِٔ دردست و گوشمالیها اگر بهار پیِ نوبهارِ تازه رسد بگو چه سود مرا هست ازین توالیها؟ شبیهِ یک
نوشتن نوشتن: راهی برای بقا در گرداب تنهایی میدانم روزی دوباره سبزهها دشت را تسخیر خواهند کرد. خاک دوباره زنده خواهد شد و زندگی ادامه خواهد یافت. طبیعت، بهرغم همه چیز، برای بقا توانمند است. در شرایط سخت، گونههای مقاوم جان به در میبرند، گسترده میشوند
نوشتن طغیان بیپایان کلمات: سفری در احساس و اندیشه نوشتن دشوار است. باید از میان هزاران کلمه، آنچه را نمیخواهی بگویی، کنار بگذاری تا به آنچه میخواهی بگویی، برسی. امروز قصد دارم پارههای شعر و نوشتههای متروک خود را در اینجا گردهم آورم و پیش روی چشم خوانندگان محترم