سنگینترین چیزِ دنیا، غیابِ دیگری است. برای فهمیدنِ آن باید به کافه بروی؛ آنجا، در همهمهٔ بیپایان، یک میزِ دونفره در کنجِ دورتر برای خودت دستوپا کنی. آنوقت میبینی صندلیِ خالی از غیابِ «او» پر میشود.
پشتِ میزِ دونفره، بخارِ نوشیدنیهایِ گرم، گویی احضارِ روح میکند. «او»؟ آیا هرگز بوده؟ آیا هیچگاه نبوده؟ فرقی نمیکند. اکنون فقدان «او» جایش را گرفته، یا شاید بخارِ چایی جایِ «او» را گرفته است. کسی نمیداند نبودنش چگونه سالهایِ جوانی را خورده؛ شاید هم مهربانی میکنند و نمیگویند ...
گارسون میآید، مؤدبانه میپرسد: «چه خدمتی از من ساخته است؟» کلماتِ «کیکی برای دو نفر» را بر زبان میرانم. در چشمانش بذری تعجبی خفیف گویی میروید؛ مرا میشناسد و میداند که بندرت این میز را با کسی شریک میشوم. اگر هم شریک شوم، اغلب رفقای اداواطواریم یا رژیماند یا وگان. او اما نمیداند که خودِ من دو نفرم: آنکه دیروز بودم و آنکه امروز هستم. این دو با هم اشتراکی ندارند و طبعا چیزی را به شراکت نمیخواهند.
به دور و بر نگاه میکنم؛ آینهها جلوِ هم ایستادهاند. این تکههایِ براق برای چه اینجایند؟ چه میخواهند از من -منی که اشتیاقِ دیدنِ صورتِ خود را هم ندارم؟- با این همه، صاحبان کافهها، خوب میدانند آدمها چقدر خودبیناند؛ جز این باشد، چرا همهجا را از این آینههایِ خودنما پوشاندهاند؟
در تصویرِ خود غور میکنم؛ نه اینکه خواسته باشم. شاید او به من خیره شده باشد. موهای جوگندمی، صورتِ عبوس و لباسِ نسبتاً مرتب را میبینند؛ اما گویی بیشتر از همه پذیرش و سازش من به چشمش میآیند.
چای روی میز از بخار افتاده؛ احتمالاً مردِ توی آینه زیاد به من خیره شده، شاید مرا تسخیر کرده باشد؛ چون کیک را هم میبینم، بیآنکه گارسون را ببینم که بیصدا آن را روی میز گذاشته باشد. بسیار ممکن است چند بار صدایم هم کرده باشد، ولی من درگیرِ نظربازی با خودم بودهام. چای را که مینوشم، کمتر اثری از گرما در آن حس میکنم، ولی مینوشمش؛ با اشتیاقی که بیشتر از استحقاقِ اوست. نگاهم به صندلیِ مقابل، به کیکِ دو نفره و به تصویرِ در آینه برخورد میکند. شلوغیِ کافه، انکارناپذیر اما بیاهمیت است؛ آدمها در چشمِ من جا نمیگیرند؛ تنها میتوانم تصور کنم همهمهای در جریان است.
وقتی چایِ سرد تمام میشود، گارسون را صدا میکنم: چایِ فنجان کافی نیست. هرگز کافی نیست؛ همیشه بیشتر میخواهم. بیشتر! تا درونِ خود را در چای غوطهور کنم. چای باید آنقدر گرم باشد که بتوانم حس کنم هنوز چیزی دیگر ،میتواند مرا بسوزاند.
قوری را میآورد؛ اینبار حواسم جمعتر است. قوریِ کشیده و جالبی است، کمی شبیه چراغِ روغنی. به سرم میزند بر آن دست بکشم؛ شاید غولِ چراغِ جادو را ببینم. اما اگر هم بیرون بیاید، سه آرزوی مردِ توی آینه چیست؟ به چشمانش نگاه میکنم و از او میپرسم. جوابی نمیدهد. خودِ من چه؟ برای خودم هم روشن نیست! دلم میخواهد اصلاً فکر نکنم -بیهیچ اندیشهای، بدونِ محاسبهٔ سود و زیان- آرزو کنم جزیرهای در دریای مدیترانه، با همهٔ چیزها داشته باشم؛ نه برای ثروت یا رفاهش، بلکه برای داشتنِ خانهای که به من ایمنی بدهد؛ میخواهم از آوارِ سایهٔ دهشتناکِ مردم در امان باشم. اما آرزویِ دوم و سوم را چه کنم؟
این تنهاییِ موجود را با چه میتوان پر کرد؟ آه، آدمهایِ توخالی حالم را بد میکنند. زندگی مثلِ یک خان، یک لرد، یک ارباب برایم خوشایند نیست. من نمیخواهم کسی را تصاحب کنم؛ دوست دارم کسی همانگونه که یکبار در قلبم بالیده بود، باز هم بالیده باشد. اما در این خانهٔ ویران، کدامِ زن است که جرأتِ اقامت داشته باشد؟
فنجان را برای بارِ سوم پر میکنم و با چای، پرزهایِ زبانم را میمیراند -کاش مغزم هم روی زبانم بود؛ کاش میتوانستم آن را منهدم کنم. درد نمیگذارد، شاید هم عاقبتاندیشی.
هیاهویِ کافه فرونشسته؛ آخرِ شب است و تنها سهچهار نفر در کافه ماندهاند. قوری تهکشیده، افکارِ من هم. نمیدانم بیحوصلگی مرا از خودم بیرون آورده یا چیزِ دیگری. در هر صورت، امروز برای اولین بار به یک نفر در کافه نگاه میکنم: پشتِ میزِ آن طرفی، پسری را میبینم که با لپتاپش در حال ویدیوکال -با دختری که گاهی چنین به گواه آینهها زیباست- است. کلماتی که بر زبان میآورد، آکنده از علاقه و دلتنگیاند. از دیدنِ این صحنه منقلب شده، بیزار میشوم، نه از آن دو، شاید از خودم؛ از اینکه «او» پیش از آنکه بتواند مرا به یاد بیاورد، از یادِ من رفته است. برمیخیزم و خود را در آغوشِ سیاهیِ بیرونِ کافه میافکنم. تاریکیِ پیادهرو افکارِ مزاحم را به پستو میرانَد. پیاده میروم؛ خانه دور است، اما ذهنم از کار افتاده، به یاد نمیآورم چگونه در آستانهٔ اتاقم ایستادهام. تختِ آشفته جایِ خوبی است تا آشفتگیِ ذهنم را در آن گم کنم.
هرگز بیخواب نبودهام؛ خواب برایِ من مسکنی است بی نسخه. خواب مرا به سرزمینِ مردگان منتقل میکند. من آنجا اجارهنشینِ اتاقیام که نه در دارد و نه پنجره، و اقامتم به اندازهٔ خوابیدنم طول میکشد. خوابیدنِ من شبیه آن است که همسایهام پارچهای روی قفسِ قناریاش میکشد و بلافاصله صدایِ قناری بریده میشود. انگار من کابوس را زندگی میکنم و خواب مرا از آن بیرون میاندازد، نه به جایی زیبا و خرم، بلکه به اتاقکی بیدر و پنجره، جایی که دیگر نمیتوانی به وجودِ خود، به افکارت و خاطراتت دسترسی داشته باشی.
گاه این حریمِ امن هم میشکند. گمان میکنم «او» این کار را میکند؛ «او» که میآید و مرا به خانهٔ پدریاش میبرد، زمستانی سرد است. من باید شب را آنجا دور از «او» بگذرانم. باید آنجا دوام بیاورم؛ شاید نزدیکتر از همیشه به «او» باشم، اما بخاری خاموش است بی هیچ پتو و رو اندازی. سرمایِ «او» حتی در خواب هم مرا به لرزه میاندازد. از خواب میپرم و آرزو میکنم لااقل این خواب را به یاد نیاورم -میبینید که تا چه اندازه موفق شدهام!
شب میگذرد. صبحِ خیلی زود است. لباسِ معمولم را میپوشم و تصمیم میگیرم امروز به سرِ کار نروم. در خیابانهای روشن پرسه میزنم؛ کمکم روشنیِ نامعمولِ صبح چشمهایم را میزند. صدایِ پرندگان میآید؛ مردان و زنانی را میبینم که برای پیادهروی آمدهاند. شادیِ بیتوجیهشان را با بیتفاوتی رد میکنم و خود را دوباره به کافه میرسانم. خوشبختانه کرکره پایین نیست. داخل میروم، قهوهای سفارش میدهم و دو کوکیِ شکلاتِ تلخ، صبحانهام میشود.
هنگامی که آخرین جرعهٔ قهوه را مینوشم، زنی به سمتِ من میآید. تصویرِ محوی از «او» در چهرهاش هست. وقتی میگوید «آقا، ممکنه فنجانتون رو برگردونین؟» مخالفتی نمیکنم. فکر میکنم بد نیست کمی گفتگو کنم -با او که نه، با آنکه انگار در اوست. فنجانِ قهوه را از من میگیرد و میگوید گاهی چنین آشناییهایی همصحبتیهای نامنتظره و خوبی را نصیبِ آدم میکنند. او تهِ فنجان را میپاید، انگار به پرتالی رو به ملکوت مینگرد؛ تفالههای واماندهٔ قهوه برای او چیزی بیشتر از زبریِ آخرین جرعهاند.
به او نگاه میکنم و دلم میخواهد بلند شوم و اصلاً نشنوم که چه میگوید، اما به امیدِ دیدنِ او میمانم. میگوید: «ایناهاش؛ یه راهِ طولانی میبینم.» فنجان را به سویِ من میچرخاند تا تأییدم را بگیرد. سری با بیحوصلگی تکان میدهم. خانهٔ روشنی را که میگوید و درختِ پُربارِ کنارش و قلبی را که نه شکسته است و نه بزرگ، نمیبینم. با این حال مخالفتی هم نمیکنم. با بیمیلی حرف را ادامه میدهم؛ وقتی فرصتی مییابم، از او تشکر کرده و خداحافظی میکنم. باید بروم. چیزی در او نبود؛ بودنِ او صندلی را پر نمیکرد -آنقدر که باید، نبود.
من پذیرفتهام که با هذیانی خوشایند -اینکه پایانِ خوشی هست- خودم را نیازارم. پذیرفتهام که همهاش همین است؛ شاید ادامهاش همیشه اینقدر تلخ نباشد، شاید هم باشد. به هر حال قرار نیست به جای حضور در محلِ کار، برایِ یک فالگیرِ پارهوقت نقش بازی کنم.
میروم توی پارک و تنهایی را با خود برمیدارم؛ رویِ نیمکتی مینشینم و شروع میکنم به نوشتنِ خاکستریترین شعرهایی که میتوان نوشت. مینویسم بیآنکه تفکیکی میانِ هیاهویِ کافه یا پارک قائل شوم، بیآنکه صرفاً ظاهرِ وقایع را بنگرم یا چیزی را که ارزشِ تفکیک ندارد موشکافی کنم. صرفاً مینویسم و تنهایی را رویِ کاغذ برمیگردانم.