چون تیرِ من به هیچ زبان کارگر نشد
در واژگان کمالِ غَمم مختصر نشد
دزدید دردهایِ مرا آهِ کوچکی
اشکی چِکید و نطفهِٔ غم بارور نشد
بیدِ سپیدِ خُفته ز سرمایِ بهمنی
با گرمیِ بهارِ جهان همسفر نشد
افسرده ماند جانِ من و بیدِ بینوا
روحِ شکسته بستهِٔ ما تازهتر نشد
آرش کمانِ خویش به ابلیس عرضه کرد
ایرانمان به خرمی و مهر بر نشد
اندوه ماند و حسرت و فریاد و ای دریغ
زین آتشِ عظیم دِلی شعلهور نشد
دندانِ صبر بر جگرم خون ستیز شد
اکسیرِ عشق بر مِسم افتاد و زر نشد
در واژگان کمالِ غَمم مختصر نشد
دزدید دردهایِ مرا آهِ کوچکی
اشکی چِکید و نطفهِٔ غم بارور نشد
بیدِ سپیدِ خُفته ز سرمایِ بهمنی
با گرمیِ بهارِ جهان همسفر نشد
افسرده ماند جانِ من و بیدِ بینوا
روحِ شکسته بستهِٔ ما تازهتر نشد
آرش کمانِ خویش به ابلیس عرضه کرد
ایرانمان به خرمی و مهر بر نشد
اندوه ماند و حسرت و فریاد و ای دریغ
زین آتشِ عظیم دِلی شعلهور نشد
دندانِ صبر بر جگرم خون ستیز شد
اکسیرِ عشق بر مِسم افتاد و زر نشد