شعر مرگ

مرگ را
در لباسِ سپیدت دیدم
نه آنکه مرگ نتواند
در لباسِ سپیدِ تو بخزد
آن لباسِ عروسانه
که با تور‌هایِ سردِ تَغابُن
زیورش داده بودند!

من مرگ را
در نکبتِ نگفتن
در حنجرهٔ به دروغ آلوده‌ات
ملاقات کردم

اول دستانم کرخت شدند
خونم منجمد می‌شد
از سیاه‌رگ‌هایِ تنهایی
پیش می‌رفت
به دهلیزِ راست می‌رسید
قلبم را به ایستادن می‌خواند

در این هنگام
انفجارِ خشم
مغزم را
از یخ زدن
مصنون می‌داشت
هشیار و دلمرده
حس می‌کردم
که وجودم
در حال یخ زدن است

به تو فکر می‌کردم
به روشنایی صبحی که
باور پذیر نباید می‌بود

به زبانی که
در دهان تو بود
گوشی که در سر من
هر دو مختل
هر دو معطل

و مغزم
تسلیم دروغ می‌شد
تسلیم ناتوانیِ دهشتناکش
که فهم نکرد
تو را

تو را که با من صادق نبودی
و مهربانیت با من
دروغی
عمیق‌تر از
توانِ تحمل بود

آه! که دیگر مرا
تابِ این تصویر نیست
و دلخوشم به اینکه
بلور‌های یخ
در نسجِ نرم مغزم
شکوفه می‌پراکنند!