چه چشمها که گریستند
به خطِ مبارک خون
که خندهٔ تو را نظاره کنند.
میبینی از فرطِ در هم پیچیدن
اندوهها در هم گره میخورند؟
بر کوهی از اندوه ایستادهام
تا خط لبخند تو را دوباره بخوانم.
سر سبزترینِ جوانهها، جوانان ما
رشید، آزاد و نا شکستنی،
از چالههای افسردگی
- این خانههای آهنی -
بیرون پریدند.
پیکرهاشان را نشانی نمیدهی؟
میخواهم با آن لالهها
تاریکی را در نوردم
تا دوباره در صورت گلگونت بنگرم
و بگویم
سلام ای آزادی!