نه شمعی هست!
نه جمعی هست!
منم تنها
میان اینهمه
بی استخوان مردم
که میلولند
بر رویِ زمین
چون کرمها لغزان …
و صورتهایِ رعبانگیزشان
تا میخورد در هم
کجا رفتند آدمها؟!
چنین تنها چرا ماندم؟!
به اینسان تلخ
که حتی روی در هم میکشد
آئینه از رویم
و حتی یکنفر هم نیست
که شعرِ تازهام را
نوش دارویِ دلِ افسردهاش سازم
دریغ و درد!
دریغ و درد!