شعر

نه شمعی هست!
نه جمعی هست!

منم تنها
میان اینهمه
بی استخوان مردم

که می‌لولند
بر رویِ زمین
چون کرم‌ها لغزان …
و صورت‌هایِ رعب‌انگیزشان
تا می‌خورد در هم

کجا رفتند آدم‌ها؟!
چنین تنها چرا ماندم؟!

به این‌سان تلخ
که حتی روی در هم می‌کشد
آئینه از رویم
و حتی یکنفر هم نیست
که شعرِ تازه‌ام را
نوش دارویِ دلِ افسرده‌اش سازم

دریغ و درد!
دریغ و درد!