میریخت زِ چشمانت صدها غَمِ پنهانی
در باد غزل میبافت، مویت به پریشانی
اندوه! تو را اینجا، کس بین کسان نشناخت
افسوس! مجالی نیست در موسمِ ویرانی
ما چند جوان بودیم، رویایِ جهان در سر
اندیشه نمیکردیم از داغِ پشیمانی
پیداست که جانهامان در راهِ عَبث پر زد
بیهوده شُکوفیدیم در خوابِ زمستانی
ای کاش گلی میداد، این بوتهِٔ خون آلود
چون خون سیاوش سرخ از فرهِٔ یزدانی
فرسود تنم از این نالیدنِ بی حاصل
امید نباید داشت، از ملَتِ زندانی
در باد غزل میبافت، مویت به پریشانی
اندوه! تو را اینجا، کس بین کسان نشناخت
افسوس! مجالی نیست در موسمِ ویرانی
ما چند جوان بودیم، رویایِ جهان در سر
اندیشه نمیکردیم از داغِ پشیمانی
پیداست که جانهامان در راهِ عَبث پر زد
بیهوده شُکوفیدیم در خوابِ زمستانی
ای کاش گلی میداد، این بوتهِٔ خون آلود
چون خون سیاوش سرخ از فرهِٔ یزدانی
فرسود تنم از این نالیدنِ بی حاصل
امید نباید داشت، از ملَتِ زندانی