شعر
من زِ آهویان زبانِ بی‌زبانی یافتم
از بتان‌ِ مست طرزِ مهربانی یافتم
جان ز ِچشمِ زاغِ سیمین صورتی آشفته‌ام
سیبِ سرخِ صورتش را ناگهانی یافتم
چارسوقِ آسمان را آفتاب آوار شد
سایهٔ ابرو کمانم را نشانی یافتم
پیری آمد، آتشِ یونانی‌ام را آب زد
شعله نو کردم، ز نو ذوقِ جوانی یافتم
رفته بودم زندگی را، بازگشتم در خودم!
من که گم کردم هرآنچ از زندگانی یافتم
غربتِ فریاد ها را جمع کردم در دلم
از برایِ در‌د‌ها حکمِ شبانی یافتم
کاتبانِ زخم از خونم کتابت کرده‌اند
من زبان را محملِ اندوه‌رانی یافتم