شعر
«تِشنه شَبی بِرهنه برآمد»
داغِ عَطش گِرفته زَبانش
دستِ گناهِ عشقِ نخستین
خنده شِکسته رویِ لبانش

نیمِ دِلش زِ باده پُر افسون
نیمِ دِگر نخورده چو مجنون
تارِ شبی به چَشم سپرده
تا بر خورد ز یارِ نَهانش

یارِ نهان کجاست؟ که آن مرد
پیداست تشنه گَشته از آن دَرد
آبِ خوشی به کام نخواهد
غیر از دوایِ جانِ جوانش

خونِ دلش به خاک خَلیده
سروِ تنش نحیف و تکیده
این مرد را دِگر ثَمری نیست
از شورش و تب و نوسانش

گر قافیه نمی‌دَود اینجا
داغِ بنفشه می‌پَرد اینجا
چاهِ هوا بریده دهان شد
دردِ سکوت رفته به جانش