مردهماهیها گاهی از دریا حاصلی دارم به قدر تور ماهیگیری خویش گر چه در این حوضِ پر تشویش ماهیانِ مرده بسیارند حاصلِ من نیز مرده ماهیهایِ این دریاست آه آری! حوضک دریا نشان من از بخیلیهایِ بسیارش خالی و کوتاه مانده سفرهٔ
غزل سایههای حسرت چون تیرِ من به هیچ زبان کارگر نشد در واژگان کمالِ غَمم مختصر نشد دزدید دردهایِ مرا آهِ کوچکی اشکی چِکید و نطفهِٔ غم بارور نشد بیدِ سپیدِ خُفته ز سرمایِ بهمنی با گرمیِ بهارِ جهان همسفر نشد افسرده ماند
مقاله مفهوم آشناییزدایی در شعر و ادبیات سؤالی دشوار همواره در ادبیات مطرح بوده است: «عنصری که در متن یا شعر، ارزش ادبی ایجاد میکند، چیست؟». مطالعهٔ این موضوع در حیطهٔ نقد ادبی قرار دارد و طبیعی است که توافق گستردهای پیرامون این مسئله میان مکاتب مختلف نقد ادبی
غزل شکوفههای زمستانی میریخت زِ چشمانت صدها غَمِ پنهانی در باد غزل میبافت، مویت به پریشانی اندوه! تو را اینجا، کس بین کسان نشناخت افسوس! مجالی نیست در موسمِ ویرانی ما چند جوان بودیم، رویایِ جهان در سر اندیشه نمیکردیم از داغِ
لبخندهای مومیایی رنج را بر ما قسمت کردند چه تسلایی میباید یافت؟ که به هر حجرهِٔ قلبی قفلی و به هر چشمی قطرهِٔ اشکی دادند آسمان را چو لباسی کهنه بر کشیدند ز جای جای آن آبیِ محض شب به بار آوردند تشنگان را عطشِ
نوشتن معرفی محفل «خانهٔ شکوه قصیده» و یک عذر تقصیر بخت یارِ من بوده که استاد ازل، شاگردانهام را نه با سیم و زر، بلکه با جرعه نوشی از معرفت پاداش داده است. از خوشبختیهای من در این روزگار، داشتن فرصت حضور در محافل ادبی ارزشمند از طریق اپلیکیشن کلابهاوس است،
غزل والاترین ستاره والاترین ستاره در صبحِ نارسیده! میبوسمت چو مشرق! ای نورِ هر دو دیده تا بوده در تنم جان، مهرِ تو بوده در آن بیهوده نیست پنهان خورشید در سپیده دلها اگر سپردم، حاصل بگو چه بردم؟ رندی شدم غم آلود! سروی شدم
غزل مستغنیان از عقل در خانهای افتادهام دیوار در دیوار با مردمانی از درون بیمار در بیمار حرف کسی را هیچکس گویی نمیفهمد از بس که پیچیدند در هم جملههای تار دیروز مردم را ز هم دوری جدا میکرد امروز نزدیکند با هم
شاعرِ ناخواسته من نمیخواستم شاعر باشم! رنجِ زمانه شاعرم کرد، وقتی که پیکرم به عذابِ زیستن چار میخ میشد ... نالههایم را فرو خوردم تا شعرهایم را فراگویم و آن دم که مردمکم از عذابِ دیدنِ دژخیم میپرید، به آواز میخواندم
غزل شاهِ بیخیالیها سلام میدهدت شاهِ بیخیالیها درختِ گم شدهای بینِ خشکسالیها شکست خوردهِٔ مغرورِ بی سرانجامی که زخم خوردهِٔ دردست و گوشمالیها اگر بهار پیِ نوبهارِ تازه رسد بگو چه سود مرا هست ازین توالیها؟ شبیهِ یک
شبحی شبیهِ من هجرت من نخست از خویشتن بود وقتی کسی مرا صدا نزد، از خود بیرون شدم جسمم از من جدا ماند، صدایی ناخوش یافت چهرهام اما شبیه مینمود هرچند، آن دیگر من نبودم آن عاشق نبود رویایی نداشت و گفتههایش به خونابهٔ
نوشتن نوشتن: راهی برای بقا در گرداب تنهایی میدانم روزی دوباره سبزهها دشت را تسخیر خواهند کرد. خاک دوباره زنده خواهد شد و زندگی ادامه خواهد یافت. طبیعت، بهرغم همه چیز، برای بقا توانمند است. در شرایط سخت، گونههای مقاوم جان به در میبرند، گسترده میشوند
غزل زندانی عبارات نیست انگار به اذهان شما دسترسم میروم تا به عبارات جدیدی برسم ذهن من خواست بگوید: دهنش را بستند! بوی خون میدود انگار درون نفسم تشری زد به من آنگاه رفیقم که نگو! راست میگفت درین جمع من آن هیچکسم! من
شورهزار و باغبان به کشتزار وحشتم نمیدمد امید سبزهزارها شکست خوردهام من از جهان شورهزارها زمین شورهزار خالی است ... و باغبان به قطره قطره اشک خود نشسته بر زمین پینه بسته بی دریغ و آب میدهد به تشنهای
غزل حضیضِ مرگِ گنهکار حضیضِ مرگِ گنهکار را تصور کن غروبِ یک شبِ کشدار را تصور کن میان زمزمههایِ فرو روندهٔ مغز بیا نبودن دیوار را تصور کن بدون مرز عناوین و سایهٔ القاب حضور یک دل بیدار را تصور کن سحرگهان که میآید خدایگان طلوع
غزل مرثیهای بر اندیشههای خاموش اندیشههایِ زنده چو مردار میشوند چشمانِ نازکِ غزلم تار میشوند گاهی بدونِ هیچ دلیلِ موجهی دندانههایِ قافیه غشدار میشوند دیوانِ ابتذال، که خفتند در خیال در باور و نگاه تو بیدار میشوند از چشمهٔ طراوتِ تو آب
نوشتن طغیان بیپایان کلمات: سفری در احساس و اندیشه نوشتن دشوار است. باید از میان هزاران کلمه، آنچه را نمیخواهی بگویی، کنار بگذاری تا به آنچه میخواهی بگویی، برسی. امروز قصد دارم پارههای شعر و نوشتههای متروک خود را در اینجا گردهم آورم و پیش روی چشم خوانندگان محترم