میدانم روزی دوباره سبزهها دشت را تسخیر خواهند کرد. خاک دوباره زنده خواهد شد و زندگی ادامه خواهد یافت. طبیعت، بهرغم همه چیز، برای بقا توانمند است. در شرایط سخت، گونههای مقاوم جان به در میبرند، گسترده میشوند و نیرومندی بیپایان زندگی را به نمایش میگذارند.
آرزو داشتم مانند زندگی سرسخت باشم. این فضا را ایجاد کردم تا همنوا با زندگی، گلسنگی باشم که بر صخرههای ناامیدی میروید. نوشتن میتواند، نیروی حیاتی من باشد؛ میتواند به تنِ رخوتزدهام، جانی تازه ببخشد و شاید من بتوانم با زندهکردن کلمات، خودم هم زنده بمانم.
آدمها سرچشمه ناامیدیاند؛ از عشق، دوستی، و هر چه بخواهی ناامیدت میکنند. انگیزهٔ کمی دارم و این انگیزه به خاطر تنشهایی که از جامعه انسانی بر من تحمیل گشته، روزبهروز کمتر هم میشود. ما به کالایی مصرفی تبدیل شدهایم که یکدیگر را به کار میگیریم و سپس رها میکنیم. از این زندانِ اجتماعی گریزی نیست. از این رنجِ اجتنابناپذیر به کجا میتوان گریخت؟
هر بار که قلم را برمیدارم، تنهایی بر گونهام سیلی میزند. این تنهایی مرا از آدمیت دور میکند. وسواسهایی دارم که همنشین تنهاییاند؛ نه میتوانم بنویسم و نه قادرم نوشتههای پیشینم را ویرایش کنم.
دشواری انتخاب، به گردابی بدل شده و هیچ دستی برای نجات نمیآید تا مرا از این گرداب بیرون بکشد و به دنیای خلاقیت برساند. هر بار که قلم را برمیدارم، سنگینی بیحدش دستانم را مچاله میکند!
اما چارهای ندارم، گریزگاهی جز نوشتن برایم باقی نمانده است. کسی که دوستی ندارد، ناچار است برای دیوانه نشدن، بنویسد: تا با خود سخن بگوید؛ زیرا دیگران همه در حبابهای کوچک خود زندانیاند و نباید خیالی خام داشت که کسی به احوال من -این ملوان اقیانوس لغات- توجهی کند.
شرمی ندارم که بگویم: برای کسی نمینویسم و این نوشتن از جنس ادبیات خودنمایانهٔ فروشمحور نیست. هرچند نداشتن مخاطب نوشتن را دشوار و آن را به کوششی ماخولیایی تبدیل میکند، اما این چیز تازهای نیست و من هم مرهمی بهتر از نوشتن برای زخمهای روحم نیافتهام.
جهان، بیدرنگ از روی همه چیز میگذرد؛ هرگز نمیایستد و به عقب نگاه نمیکند. من در گذر شتابناک جهان از طرحهای ذهنی خودم عقب ماندهام. هرچند او برود و من بمانم، بر حاشیه دنیا مشغول ابراز وجود خود هستم. اینجا، درویشخانهٔ کوچکم، جایی است که در آن خلوت میکنم و با دنیایی که در آن ناشناس و ناشناختهام، کنار میآیم.