صبح آمدست و من نه صَبوحی به دستِ خویش
ویرانم از تغابنِ عهدِ الستِ خویش
غوغایِ روزگار و نه یک جرعه می؟ دریغ!
بگذار بگذرم ز همه بود و هستِ خویش
خورشیدِ صبح از چه برون آمد از کمین؟
از تیرِ پرتو هیچ نیارد به شست خویش
از صبحِ نا‌لطیف، جهان نا‌لطیف شد!
بهتر که صبح بگذرد از خویِ پست خویش
تنها منم که یک‌تنه فریاد می‌زنم!
از ژرفنایِ دردِ غریبِ گُسستِ خویش!
طاعونیانِ شهر به محرابِ شهرتند
بیگانه‌اند با دلِ ایزد پرستِ خویش