ای نهالِ آرزوهایِ نهان در خاک
دانهات را خاک پوشانید
آب هم از اشکِ ما خوردی
از هوایِ تیرهِٔ این شهرِ بی تصویر
هم به قدرِ اکتفا خوردی
گر چه نوری نیست!
تا بنوشانم تو را از آن
تا که لختی
در پناه گرمیِ او
تن بر افرازی
آنکه میگوید تو را ناپاک
چون که خوردی اندکی از بهرههایِ خاک
شب کلاهش را
هزاران سال
از سر بر نیاوردست!
او به بی نوری چنان خو کرده که خفاش
و نمیفهد
گیاه خستهِٔ امید
نور میخواهد
زندگی جز آب و نان
یک پرده
عشق و شور میخواهد
یک پرده
عشق و شور میخواهد