در خانهای افتادهام دیوار در دیوار
با مردمانی از درون بیمار در بیمار
حرف کسی را هیچکس گویی نمیفهمد
از بس که پیچیدند در هم جملههای تار
دیروز مردم را ز هم دوری جدا میکرد
امروز نزدیکند با هم مثل گل با خار!
در جبههای پرنیانی غرق در رنگند
نو صورتکهایِ سپیدِ غرقِ در زنگار
پوسیدگانِ خوشنمایِ خالی از عشقند
خنجر به دستانِ فروافتاده از گفتار
مستان عطرِ شهرت و دیوانگانِ طعم
مستغنیان از عقل، سگسانان آدمخوار!
با مردمانی از درون بیمار در بیمار
حرف کسی را هیچکس گویی نمیفهمد
از بس که پیچیدند در هم جملههای تار
دیروز مردم را ز هم دوری جدا میکرد
امروز نزدیکند با هم مثل گل با خار!
در جبههای پرنیانی غرق در رنگند
نو صورتکهایِ سپیدِ غرقِ در زنگار
پوسیدگانِ خوشنمایِ خالی از عشقند
خنجر به دستانِ فروافتاده از گفتار
مستان عطرِ شهرت و دیوانگانِ طعم
مستغنیان از عقل، سگسانان آدمخوار!