Poem
در خانه‌ای افتاده‌ام دیوار در دیوار
با مردمانی از درون بیمار در بیمار
حرف کسی را هیچکس گویی نمی‌فهمد
از بس که پیچیدند در هم جمله‌های تار
دیروز مردم را ز هم دوری جدا می‌کرد
امروز نزدیکند با هم مثل گل با خار!
در جبه‌های پرنیانی غرق در رنگند
نو صورتک‌هایِ سپیدِ غرقِ در زنگار
پوسیدگانِ خوش‌نمایِ خالی از عشقند
خنجر به دستانِ فروافتاده از گفتار
مستان عطرِ شهرت و دیوانگانِ طعم
مستغنیان از عقل، سگسانان آدمخوار!