طرزِ خیالِ آهوان میتاخت در من
همپایِ دریا موج میانداخت در من
من مرده بودم موجهایم میکِشانید
دریا دوباره زندگی میساخت در من
فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم
هر دم قماری تازه را میباخت در من
در ذره و ذاتم نظر چندان که کردند
نورِ جهان هم جوهری نشناخت در من!
چون وصلهها بر پیرهن مأیوس بودم
خورشید عشق آمد ولی نگْداخت در من
همپایِ دریا موج میانداخت در من
من مرده بودم موجهایم میکِشانید
دریا دوباره زندگی میساخت در من
فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم
هر دم قماری تازه را میباخت در من
در ذره و ذاتم نظر چندان که کردند
نورِ جهان هم جوهری نشناخت در من!
چون وصلهها بر پیرهن مأیوس بودم
خورشید عشق آمد ولی نگْداخت در من