شعر
طرزِ خیالِ آهوان می‌تاخت در من
همپایِ دریا موج می‌‌انداخت در من
من مرده بودم موج‌هایم می‌کِشانید
دریا دوباره زندگی می‌ساخت در من
فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم
هر دم قماری تازه را می‌باخت در من
در ذره و ذاتم نظر چندان که کردند
نورِ جهان هم جوهری نشناخت در من!
چون وصله‌ها بر پیرهن مأیوس بودم
خورشید عشق آمد ولی نگْداخت در من