دفینه‌ای بدون نشانی

نفس می‌کشیم، به‌رغم تمام آنچه می‌خواهد از نفس کشیدن بازدارَدِمان. تمایلی طبیعی و بی‌درنگ، که به بخشی از جهانِ تباهی‌پذیر بدلِمان می‌کند. چرا که ما هم، مثل همه‌ی دنیا، همچون کرم‌های ابریشم یا سکو‌های نفتی فراساحلی و حتی ستاره‌هایی که در حال گذر از پیکان زمان‌اند، به چیزی دوخته شده‌ایم. ما نیز در حال پریشانی و پایمال شدنیم.

این اضطراب بی‌حد، که به‌اندازه‌ٔ تنفسِ نخستین موجودِ آگاه، باستانی است و از گذرانِ لحظات نشئت می‌گیرد، خود نخستین مانع بر سرِ نوشتن و در عین حال، عنصری است که مرا به نوشتن وامی‌دارد؛ همین که می‌دانم، خوب یا بد، من هم محکوم به مرگم. نه مرگی در راهِ چیزی بزرگ و نه مرگی که حتی در آن، چیزی برای خشنودی بتوان یافت. مرگی آسان برای طبیعت، که پایانِ اندوه‌های من و ادامه‌ی اندوه‌های دیگران است. این ناخوش‌احوالی که تجربه می‌کنم، به دردم می‌آورد. آری، این ناخوشی دردناک است، گرچه درد، مایه‌ی حقارت یا ابتذال نیست. چیزی مضحک و بی‌اهمیت هم نیست؛ رنگ و مزه‌ی زیستن دارد، وجودی و غیرقابل انکار است. چنان‌که سعدی نیز بسیار زیبا بارها به ذات و سرشتِ شکننده‌ی آدمی اشاره می‌کند: «آری، ما آدمیم، از فولاد نساختندِمان. دردمان می‌آید، زخمی می‌شویم و هنوز آدم می‌مانیم:

آدمی را که خارکی در پای
نرود، طرفه جانور باشد!

شگفتا از این توانِ درد کشیدن! از این تحملِ بی‌حد که گاه به فریاد می‌رسد، اما فردا هم هنوز جایی برای زخمی اضافه در درونمان هست. من نمی‌دانم چه دلخوشی باید داشت و چه باید کرد. به‌راستی، بی‌هیچ موهبتی زاده شدم. همین که می‌بینید، هرچه دارم، چیزی درخورِ عرضه نیست و این را از سرِ تواضع نمی‌گویم؛ از این بابت می‌گویم که می‌دانم چقدر چیزهایی که می‌خواهم داشته باشم، از من دورند. می‌دانم که ذهنم از جسمم، یا حتی از توانایی‌ام، پیشی می‌گیرد. دیوانگی، درونِ این توده‌ٔ آغشته به میگرن پیش می‌رود و نوساناتِ الکتریکیِ خواسته و ناخواسته‌ای در سرم می‌پیچند. همه‌ی این‌ها فراتر از فهمِ من‌اند. من در کشاکشِ همه‌چیز، محکومی هستم نه بی‌اراده، اما نسبتاً بی‌تأثیر.

منی که می‌خواهم شاعر باشم، در به‌رشته‌کشیدنِ کلمات حرص بورزم و جهانی بسازم برای مخاطبانی که نیستند. منی که برای هیچ‌کس و به‌خاطرِ هیچ‌چیز می‌نویسم. چیزی بیرون از من، مرا به نوشتن وا نمی‌دارد. من که تقلا می‌کنم صاحبِ همه‌ٔ فن‌ها باشم؛ صنعتگری خالی از هنر، که از تجربه و فن نیز بهره‌ای نبرده؛ تنها اشتیاق در او جریان دارد. بردهای الکتریکیِ سوخته و قطعاتِ معطل‌مانده‌ای که درونِ کشوی میزم برای روزِ مبادا، بی‌هیچ مراسمِ تدفینی، زیرِ بارِ غبار، در انتظارِ روزِ کالبدشکافی مدفون شده‌اند، گواه‌اند که دستانم ناتوان از برآمدن از عهده‌اند. من که در شغلم نیز شاید با وسواسی دیوانه‌وار از زیر پا گذاشتنِ وجدان طفره می‌روم، گرچه دیگران چنین نمی‌کنند و به‌همین‌خاطر مدیرانم آن‌ها را ستایش می‌کنند و مرا به یاد هم نمی‌آورند. آری، کسی قدرِ خودخوری‌های مرا نخواهد دانست!

دل‌خستگی‌هایم به وجود و افکارم محدود نمی‌شود. دریغ که یک نفر هم نیست تا بتوانم با او چیزی را پیش ببرم. زندگی را؟ شاید می‌شد زندگی را با کسی پیش برد، اما با این اوصافی که می‌بینم، نمی‌خواهم زندگی را پیش ببرم. شاید تنها ساعتی با ایشان بخواهم گفتگو کنم، اما این گفتگو، آتش‌باری از کلمات است؛ مفهومی در میان نیست، تنها اصوات را در گوش‌های یکدیگر می‌چپانیم. مجبورم این رنج را متحمل شوم؛ گفتگویی که می‌دانم به قصدِ تولد، بالیدن و بالغ شدن ادامه نخواهد یافت؛ شاید حتی پیش از شروع، این مرده را باید تشییع کرد.

با این همه، حالم از مدتی پیش شاید بهتر باشد، شاید هم نه. به‌راستی، آنچه ما را بر باد می‌دهد، شاید همین پرسش است که از خود می‌پرسیم: «آیا حالمان از دیروز بهتر است؟» چیزی که دیگران باید می‌خواستند بدانند؛ آن هم نه در قالبِ احوال‌پرسی‌های دم‌دستی، بلکه ما، به‌عنوانِ تنها موجوداتی که به‌راستی قادر به اهمیت‌دادن به یکدیگر هستیم، شاید می‌بایست در جستجوی این موضوع می‌بودیم.