بوسیدنِ بهار برایم بهانه است
چون بلبلی که شادخورِ شاهدانه است
قدری بیار سُنبل و نسرین برای من
تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است
در سبزی بهار نظر میکنم ولی
جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
زنبورها به زخمِ دلم نیش میزنند
زیرا که عشق در همه جا کافرانه است
در خط و خال یار نظر میکنی چرا؟!
آگه بمان که عشق ورایِ نشانه است
خوبانِ روزگار به نقش و نگار خویش
دل میبرند و آتششان بیزبانه است
غم میخورم که هستی خود را کُنم رَوا
گویی که دردْ جانِ مرا آب و دانه است
سر بر نمیکُنم که ندارم بهایِ عشق
هر چند عاشقی طَلَبی جاودانه است
مقدور نیست گفتَنِ هر حرف با کسی
جز با رفیقِ نیک که آنهم فِسانه است
چون بلبلی که شادخورِ شاهدانه است
قدری بیار سُنبل و نسرین برای من
تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است
در سبزی بهار نظر میکنم ولی
جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
زنبورها به زخمِ دلم نیش میزنند
زیرا که عشق در همه جا کافرانه است
در خط و خال یار نظر میکنی چرا؟!
آگه بمان که عشق ورایِ نشانه است
خوبانِ روزگار به نقش و نگار خویش
دل میبرند و آتششان بیزبانه است
غم میخورم که هستی خود را کُنم رَوا
گویی که دردْ جانِ مرا آب و دانه است
سر بر نمیکُنم که ندارم بهایِ عشق
هر چند عاشقی طَلَبی جاودانه است
مقدور نیست گفتَنِ هر حرف با کسی
جز با رفیقِ نیک که آنهم فِسانه است