Poem
بوسیدنِ بهار برایم بهانه است
چون بلبلی که شادخورِ شاه‌دانه است
قدری بیار سُنبل و نسرین برای من
تا بنگری چِقدر غَمم شاعرانه است
در سبزی بهار نظر می‌کنم ولی
جان و دِلم نشسته به خاکِ زمانه است
زنبور‌ها به زخمِ دلم نیش می‌زنند
زیرا که عشق در همه جا کافرانه است
در خط و خال یار نظر می‌کنی چرا؟!
آگه بمان که عشق ورایِ نشانه است
خوبانِ روزگار به نقش و نگار خویش
دل می‌برند و آتششان بی‌زبانه است
غم می‌خورم که هستی خود را کُنم رَوا
گویی که دردْ جانِ مرا آب و دانه است
سر بر نمی‌کُنم که ندارم بهایِ عشق
هر چند عاشقی طَلَبی جاودانه است
مقدور نیست گفتَنِ هر حرف با کسی
جز با رفیقِ نیک که آنهم فِسانه است