محمد کیهانی

48 پست ها
ناداستان

طعمِ تنهایی در خانهٔ بدون پنجره

سنگین‌ترین چیزِ دنیا، غیابِ دیگری است. برای فهمیدنِ آن باید به کافه بروی؛ آن‌جا، در همهمهٔ بی‌پایان، یک میزِ دو‌نفره در کنجِ دورتر برای خودت دست‌وپا کنی. آن‌وقت می‌بینی صندلیِ خالی از غیابِ «او» پر می‌شود.

  • محمد کیهانی
آشوب

بی‌نام‌ترینِ زخم‌ها

به شناسنامه‌ام نگاه نکن ... که نشانی از من در او نیست زخمی ازلیم من خونِ خیال می‌ریزم در جویبارانِ جنون اما دریغ که دلمه می‌بندد دریغ که خون‌افشانیم هرز چاله‌هایِ سفاهت را پر نمی‌کند و من بین درز‌

  • محمد کیهانی

واپسین دم در آستانهٔ نبودگی

تنهایی بر پوست من نمی‌خزد! در گوشت من نمی‌رود! چرا که تنهایی اینقدر از من جدا نیست. فاصلهٔ او با من چنان باریک است که نبودش را تصور‌ناپذیر می‌کند. اگر کسی میان من و تنهایی حائل شود، مثل گردی که

این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

بشر در طیِ سالیانِ مدیدِ تمدنش، به پیکره‌هایِ اجتماعی گوناگونی تن داده: از نخستین هسته‌های تمدنی، مانند قبیله‌ها و پس از آن روستاها، تا شکل‌گیری دولت‌شهرها و سپس حکومت‌های متمرکزی که هزاران سال است بر جان و مال

فورانِ شرابِ ارزان

لبانیِ سرخ به طعمِ زیتون چشمانی به سبزینگیِ انگورِ تابستانی دستانی به درخششِ برف گونه‌هایی به خجلتِ پاییز و مو‌هایی تلخ چنان شیرهِٔ تریاک دهانش فورانِ شراب ارزان بود کلماتش میرا همچون امواج در آشوب گستاخ و بی پروا از مهابت موهوم

اسخوان از گلو

نه شمعی هست! نه جمعی هست! منم تنها میان اینهمه بی استخوان مردم که می‌لولند بر رویِ زمین چون کرم‌ها لغزان … و صورت‌هایِ رعب‌انگیزشان تا می‌خورد در هم کجا رفتند آدم‌ها؟! چنین تنها چرا ماندم؟! به این‌سان

تغزلی خونین با خیابان

درآویختم خودم را به گیرودار خیابان، به عطشِ سیری‌ناپذیرِ پنجره که فرا می‌خواند مرا به نرمی بر دهانه‌اش پا بگذارم تا از دریچهٔ او، با سنگ‌فرش‌ها و غبارها و پیاده‌ها، به تندیِ خون تغزل کنم با زبانی مرجانی

  • محمد کیهانی

عشقی سرخ و بلیغ

می‌خواهم تو را تصور کنم به سانِ خنجری که دندانه‌هایش بر دنده‌هایم دهان می‌گذارد: نزدیک بُرنده قاطع می‌خواهم تو را با خونِ بریدهْ بریده بر لبانت با لمسِ فصیحِ خون‌افشانت با غربتِ بُرندهِٔ چشمانت با زیرکیِ

غزل

طلوعِ هزار آتش

تابِ محرابِ غَمت داعیه‌داران دارند شعله‌ای نیست، تَنِ خویش بِدو بسپارند! نامِ پروانه زبانزد شده کان آتشکار اهلِ نام است، ولی رِند چُنین بسیارند جسمِ سوزانِ مرا مِجمرِ غم‌ها گویند داغِ دستانِ مرا زینتِ من

شبانِ درد

من زِ آهویان زبانِ بی‌زبانی یافتم از بتان‌ِ مست طرزِ مهربانی یافتم جان ز ِچشمِ زاغِ سیمین صورتی آشفته‌ام سیبِ سرخِ صورتش را ناگهانی یافتم چارسوقِ آسمان را آفتاب آوار شد سایهٔ ابرو کمانم را نشانی یافتم پیری آمد، آتشِ یونانی‌ام

غزل

دریا و خیال آهوانه

طرزِ خیالِ آهوان می‌تاخت در من همپایِ دریا موج می‌‌انداخت در من من مرده بودم موج‌هایم می‌کِشانید دریا دوباره زندگی می‌ساخت در من فرزندِ اندوه و سیاهی بود قلبم هر دم قماری تازه را می‌باخت در من

آسمانِ بدون تو

شنیده بودم از شمردنِ زیاد پول کم می‌آید دیشب ستاره‌هایِ آسمان را هزار باره شمردم یکی کم آمد آن تو بودی و آسمانِ بدون تو سیاهچالهِٔ تاریکی بود چشم‌هایم در غبارِ کهکشان‌ها اسیر شدند محو دیدم که آسمان را هم

  • محمد کیهانی
غزل

رقصان از عدم

منی که شاد نگشتم به عاشقانگیم چگونه شاد شوم، در تمامِ زندگیم؟ چگونه صحبت من خلق را مجاب کند؟ منی که تلخ‌ترین حالتِ فسردگیم! به زندگی نرسیدم به هیچ مأوایی دریغ و درد که چشم انتظارِ مردگیم شکوفه‌هایِ بهارم به بار ننشینند

  • محمد کیهانی
You've successfully subscribed to طغیان بی‌پایان کلمات!
Could not sign up! Invalid sign up link.