من پُرم، از نامه‌هایی که ننوشته‌ام، از شعر‌هایی که نسروده‌ام، از عشق‌هایی که نورزیده‌ام. من در طغیان کلمات گم شده‌ام. احساس می‌کنم تنها تکیه‌گاه من در هستی نوشتن است.

اما آیا من نویسنده، شاعر یا عاشق هستم؟ در طغیان کلمات این‌ها اصلا اهمیت ندارند. تنها کلمه است که می‌ماند و تنها کلمه است که معنی می‌بخشد.

در کودکی و نوجوانی به این می‌اندیشیدم که ادبیات راه‌حلی برای روح‌های بستهٔ ماست. گشایشی که ادبیات در جانِ گره‌خوردهٔ من ایجاد کرد، نقطهٔ عطفی شد که به من آزادی بخشید. امروز بی هیچ شبهه‌ای می‌گویم ادبیات مرا زنده نگه داشته است.

من شیفتهٔ هماهنگی و همصدایی کلمات هستم: وقتی شعری می‌نویسم، اغلب الهامی به من دست می‌دهد یا اینکه چیزی را که کشف می‌کنم گسترش می‌دهم. در آشوبناک‌ترین لحاظ هم شعر، برای من بستری فراهم می‌کند تا احساسم را با خود مرور کنم.

هرگز برای شعرم رسالتی را انتخاب نکرده‌ام. گفته‌ام تا طغیان کلمات را توصیف کنم، اگر نوشته‌های مرا اندوهناک یا ناخوشایند می‌بینید، بدانید که من هرگز برای خوشایند کسی ننوشته‌ام. برای خواننده‌ای که بخواهد درمان نومیدی خود را در نوشته‌های من بیابد بشارتی دارم. این نوشته‌ها که درد‌های مجسمند برای من اسباب التیام بوده‌اند. اما اگر به دنبال دریچه‌ای به سوی خوشبختی هستید، اگر مایلید که کسی به شما امید‌های واهی بدهد، ناچارم با شما بدون حاشیه سخن بگویم، در شعر‌های من از این دست حرف‌های توخالی چندان نخواهید یافت.

شعر من در مورد انسانی است که در زندان تنهایی‌ خود محبوس شده است و شعری است در مورد اجتماعی بی‌رحم و مردمانی که در شب طولانی چشم‌هایشان افتاده است. شاید شما هم احساسات مشترکی با من داشته باشید، پس این اشعار به شما تقدیم می‌کنم که از جهان جهالت اندوهناکید.

من اگر آثاری نه چندان درخشان هم آفریده باشم و اگر در زبان و بیانم آلودگی به انحطاط باشد، اگر مضامینم را نوآورانه ندانید و بتوانید هزار نمونهٔ بهتر مثال بیاورید اما به طغیان کلمات بی تفاوت نبوده‌ام. چیزی که می‌بینید فهمی است که من از دنیا به زبان خود داشته‌ام. دوست دارم اگر این فهم را شما نیز بخوانید و تجربیات و نظرات خود را با من به اشتراک بگذارید.